- سلام به همه:
- همیشه دلم میخواست داستان زندگیمو بنویسم اما مردد بودم که چطورو
- از کجا شروع کنمو همینطور نمیدونستم با چه نتیجه ای تمامش کنم اما
- حالا اتفاقایی برام افتاده که فکر میکنم بهترین انتخاب برای یه پایان خوب
- اینه که آخر داستانو خودم رقم بزنمو این فصل از زندگیمو فقط به بستن
- چشام منتهی کنم...
- من این داستانو از دید خودم مینویسمو اینکه شما چه برداشتی از
- نوشتهام میکنید بستگی به قدرت درک خودتون داره در ضمن بخاطر
- انشای بدمم ازتون عذرخواهی میکنم آخه همیشه از ادبیاتو اینا بدم
- میومد...
سلام به عزیزای دلم راستش این پستونمیخواستم بذارم امابعدفکرکردم که ازاین راه خودموبه همه ی دوستام معرفی کنم...اگه کسی هست که بخواد مدیراین وبو بیشتربشناسه میتونه لینک ادامه مطلبو بزنه...
من میگم منو شکستن چشم فانوسمو بستن
تو میگی خدا بزرگه ماهو میده به شب من
من میگم آخه دلم بود اون که افتاده به خاکت
تو میگی سرت سلامت آیینها زلالو پاکه
اینه که فاصلهارو نمیشه با گریه پر کرد
یکیمون بهار سر خوش یکیمون پاییز پر درد
من میگم فاصله مرگ بین دستای تو تا من
تو میگی زندگی اینه حاصله عشق تو بامن
من میگم حالا بسوزم یاکه با غصه بسازم
تو میگی فرقی نداره من که چیزی نمیبازم
من میگم اینجارو باختی عمری که رفته نمیاد
تو میگی قصه همین بود تو یه برگی توی این باد...
چه تلخ است.....
علاقه ای ک عادت میشود.....
عادتی که باورمیشود....
و باوری ک تمام زندگیت میشود....
زندگی با آدماش برای من یه قصه بود
توی این قصه کسی با کسی آشنا نبود
همه خنجر توی دستو خنده روی لبشون
توی شب صدایی جز گریه ی بی صدا نبود
همه خنجر توی دستو خنده روی لبشون
توی شب صدایی جز گریه ی بی صدا نبود
نمیخوام مثل همه گریه کنم دیگه گریه دلو وا نمیکنه
قصه های پشت این پنجره ها غمو از دلم جدا نمیکنه
قصه ی ماتم من هر چی که بود هر چی که هست
قصه ی ماتم قلب خسته ی یه آدمه
وقته خوابه دیگه دیر نمیخوام قصه بگم
از غمو قصه برات هر چی بگم بازم کمه
نمیخوام مثل همه گریه کنم
دیگه گریه دلو وا نمیکنه
قصه های پشت این پنجره ها غمو از دلم جدا نمیکنه
قصه ی ماتم من هر چی که بود هر چی که هست
قصه ی قلب خسته ی یه آدمه
وقته خوابه دیگه دیر نمیخوام قصه بگم
از غمو قصه برات هر چی بگم بازم کمه
نمیخوام مثل همه گریه کنم دیگه گریه دلو وا نمیکنه
قصه های پشت این پنجره ها غمو از دلم جدا نمیکنه
خالدحسینی تورمان بادبادک باز مینویسه:دردنیافقط یک گناه است وآن دزدیست!!!...
مرد آهسته در گوش فرزند تازه به بلوغ رسیده اش برای پند چنین نجوا کرد:...
«پسزم در زندگی هرگز دزدی نکن»
پسر متعجبو مبهوت به پدر نگاه کرد بدین معناکه او هرگز دست کج نداشته...
پدر به نگاه متعجب فرزند لبخندی زدو ادامه داد:
در زندگی دروغ نگو چرا که اگر گفتی صداقت رادزدیده ای...
خیانت نکن که اگر کردی عشق را دزدیده ای...
خشونت نکن اگرکردی محبت را دزدیده ای...
ناحق نگو اگر گفتی حق را دزدیده ای...
بی حیایی نکن اگر کردی شرافت را دزدیده ای...
پس در زندگی فقط دزدی نکن!...
بار الاها ، ای خدای عدل و داد / هرکه کرده یادی از ما زنده باد///عاشقانه می ترسم کسی نه خودت را ، که دوست داشتنت را از من بگیرد !!!...///یاد تو پرچم صلحیست میان شورش این همه فکر !!!...
سلام
سلام
سلام به این گوشه دنج
سلام به شمعدانی کوچک
سلام به پنجره
سلام به آن سوی ابرها
سلام به آن سوی شهرها
سلام به آن سوی آب ها
سلام به آن سوی دلتنگیها
سلام به آن سوی امواج
سلام
سلام
سلام به مفهوم فاصله
سلام ..
سلام به آن سوی قلبها
سلام به این سوی دلتنگیها
سلام به باران چشمها
سلام به بغض توی سینه
سلام
سلام به حروف
سلام به واژه ها